اسلایدر

داستان شماره 887

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 887

داستان شماره 887

داستان کوتاه مادر شوهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است

 

[ چهار شنبه 17 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 886

داستان شماره 886

ثمره امانتداری


بسم الله الرحمن الرحیم
در شهر مكه، جوانی فقیر می­ زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام، در راه، كیسه­ ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت. زنش به او گفت: این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می­زند: چه كسی كیسه­ ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟ جوان پیش رفت و گفت: من آن را یافته ­ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را
مرد كیسه را گرفت و شمرد، دید درست است. دوباره پولها را به او بازگرداند و گفت: مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم. سپس جوان را به خانه خود برد و نه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: همه این پولها از آن توست. جوان شگفت ­زده شد و گفت: مرا مسخره می­ كنی؟
مرد گفت: به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ­ام، نه كیسه دیگر را نیز به او بده، زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می­ خورد و هم به دیگران می ­دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می ­افتد. جوان پولها را به خانه آورد و به دلیل امانتداری و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد

[ چهار شنبه 16 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 885

داستان شماره 885

داستان باحال ( س ك س بی سابقه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه بنده خدایی میگفت
همه چیز رو ردیف کرده بودم برای یک سکس بی سابقه
بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه
خونه برای سکس با دوست دخترم آماده ی آماده بود
حساب همه چی رو هم کرده بودم رفتم دنبال دوست دخترم
دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه
خدائیش دختر پایه ایه خیلی دوسش دارم
من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت
اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور .... احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد
چون اولین بار بود که می خواستیم سکس رو تجربه کنیم
هم من و هم اون سوار ماشین شدیم دربست گرفتم رسیدیم در خونه
با موبایل دوست دخترم زنگ زدم خونه که ببینم همه چی ردیفه یا نه
نکنه کسی خونه باشه ! دیدم کسی خونه نیست با خودم گفتم : ایول
دیگه دل تو دلم نبود .می دونستم سه ساعت زمان داریم
وباید از این سه ساعت بهترین استفاده رو کرد
در حیاط رو باز کردم از راه پله ها رفتیم بالا
حواسم به واحدهای همسایه بود که مارو نبینن که یه وقت آمار منو به بابام اینا ندن
سریع دو طبقه رو رفتیم بالا نفهمیدم از در حیاط چطور رسیدیم در آپارتمان
کلید رو انداختیم توی در ورودی آپارتمان که بریم تو
چشمت روز بد نبینه خیلی برام عجیب بود
یه اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو نمی کردم
یعنی محال بود که یه همچین اتفاقی بیفته .کلید توی در شکست
هر چی تلاش کردم که یه جوری کلید رو در بیارم نشد که نشد
کلی برا این لحظه برانامه ریزی کرده بودم کلی براش فکر کرده بودم
مدتها بود تو آرزوهام این لحظه رو تصور می کردم
لحظه ای که من و اون با هم تنها بشیم.... گفتم عیب نداره
تو این سه ساعت وقت هست .می رم کلید ساز میارم
به دوست دخترم گفتم : بریم کلید ساز بیاریم
اونم که پایه تر از من بود گفت : بدو بریم که به لاقل برسیم بریم یه حالی ببریم
وقتی انرژی مثبتش رو دیدم
انگیزم برای پیدا کردن کلید ساز چند برابر شد سریع از پله ها اومدیم پایین اومدیم سر خیابون .روزجمعه
حالا کلید ساز از کجا گیر بیاریم سریع یه دربست دیگه گرفتم
بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون یه کلید ساز پیدا کردیم
گفتم : آقا داستان از این قراره که کلید توی در شکسته
گفت : بریم درستش کنیم .اومدیم در خونه
به دوستم گفتم : تو برو تو ایستگاه اتوبوس سرکوچه بشین تا وقتی هم من بت زنگ
نزدم نیا .اگه یکی از همسایه ها تو رو تو آپارتمان ببینه خیلی ضایع میشه
اونم که همیشه منو شرمده می کرد گفت
اشکالی نداره عزیزم، من تو ایستگاه نشستم و منتظر زنگتم
دردسرت ندم .کلید ساز گفت باید قفل عوض بشه
دوباره یه دربست دیگه تا قفلسازی و آوردن یک قفل جدیدبرای در خونه
اومدیم و قفل رو عوض کردیم .همین که لحظات آخر کار کلید ساز بود
مادرم زنگ زد موبایلم که ما با خالت اینا داریم میاییم خونه
برو یه سری خرید کن و .... ای تف به این شانس .همه ی نقشه هام نقس بر آب شد
و نشد که آرزوم به واقعیت بپیونده... اون روز کلی پول از تو جیبم رفت
کلی هم حساب کتاب که جرا قفل خونه عوض شده به ننه بابام دادم
آخرشم شرمنده روی دوست دخترمون شدیم آرزوی اون سکس بی سابقه موند به دلمون
از اون رو زتا به حالا همش این سوالم تو ذهنمه که :
من حساب همه چی رو کرده بودم چی شد که نشد بریم خونه و کلید آهنی(میفهمی چی میگم ، کلید آهنی
توی در شکست .کجای کارم اشتباه بود که همین یه دونه موقعیت رو هم که پیش اومده بود از دست دادم
............ .......
وقتی همه ی حرفاش تموم شد ، اونجایی که محاسبه نکرده بود رو براش توضیح دادم
بهش گفتم : گاهی اوقات می شود که که محبی از محبای اهل بیت قصد گناه می کنه ، تمام
مقدمات گناه رو هم برای خودش فراهم می کنه و خودش رو آماده ی گناه می کنه .
دیگه قدمی تا گناه فاصله نداره .فقط یک قدم می خواهد تا گناه به ثمر بنشینه
یه دفه میبینه تمام صحنه عوض شده و دیگر موفق به انجام گناه نشد
با خودش فکر می کنه که چی شد که نتونست گناه کنه
تو محاسبات خودش که اشتباهی نکرده بود
پس چرا موفق به انجام گناه نشد ؟؟
کمی فکر .... کمی فکر .........کمی فکر ..........آره
آره داداش من .تو اون لحظه خدا کمکش می کنه تا راهش رو کج نکنه
خدا همیشه و همیشه ما را به یاد داره
حتی لحظه ی گناه ما را فراموش نمی کنه
تازه می دونی تو بعضی از تشرفات هست که  امام زمان به خاطر زیادی گناهان ما در پیشگاه خدا گریه می کنند
 راستی داشتی عجب جای خطرناکی می رفتی
خدا رحم کرد کلید جهنم توی در شکست
وقتی حرفام تموم شد ، دیدم دانه های درّ مانند اشک به روی صورت صاف و زیباش
روان شدن و داره زیر لب زمزمه می کنه
پروردگارا ! غلط کردم
خدایا !ممنونم که تنهام نذاشتی ، حتی لحظه ی گناه

 

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 884

داستان شماره 884

راس میگه زود قضاوت نکنید...؟


  بسم الله الرحمن الرحیم
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد وسر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتیبرمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …بهقیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند امابه‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد
دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند
می‌زنند
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است
هیچ گاه زود قضاوت نکنید

 

[ چهار شنبه 14 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد